خاطرات همراهی با دو فعال محیط زیستی محبوس در اوین/پویان خوشحال

ماهنامه خط صلح – جلسه بازجویی تمام شد. من با چشم های بسته رو به دیوار در گوشه ای نشسته بودم. بازجو که در بند دو الف زندان اوین، همه «سید» صدایش می کردند، گویا با تلفن حرف می زد: «دوره انفرادیش تموم شده. لطفاً در اولین فرصت منتقلش کنید، بند عمومی».

به خودم می گفتم بالاخره دوره هم نشینی با اتاق خالی به پایان رسید؟ دیگر صدای شنیدن کوبیدن سر به دیوار از سلول انفرادی مجاور را نمی شنوم؟ دیگر قرار نیست در اتاقی کوچکتر از ۴ مترمربع راه بروم تا بیهوش شوم؟ آیا کابوس انفرادی پایان یافته؟

به محض ورود به سلولم مانند مسافری که قصد عزیمت دارد، وسایلم را جمع کردم. یک لیوان کاغذی، سه پتوی پشمی، یک مسواک و خمیردندان و سه هسته خرما که گاهی با آن بازی می کردم. چمدانم را جمع کرده بودم! ساعت انتظار به سه رسید. صدای باز شدن دریچه روی در سلول، خبر از آمدن زندانبان داد. چشم های پر از خونش از دریچه نگاهی به داخل کرد و سپس در را باز کرد. دید که وسایلم را در دست دارم و آماده سفر و دستم بند است. پس چشم بند را خودش روی چشم هایم گذاشت؛ یکی از بازوهایم را گرفت و حرکت کردیم. از دیواره ریه اش رسوبات سال ها کشیدن سیگار بازدم می شد و به گوش هایم می خورد.

پویان خوشحال

از راهرویی که همیشه مسیر دستشویی را می پیمودیم عبور کردیم. انگار راهرو تنگ تر شده بود. دیوارها جلو آمده بودند تا با خوش و بشی مرا بدرقه کنند؛ درست مانند عبور یک قهرمان از میان تونل جمعیت! مسیر هموار بود. این بار برای چند ثانیه بدون این که نگهبان دستم را بگیرد، راه رفتم.

«پله!»

به گونه ای کلمه پله را ادا کرد که متوجه شدم، روبه رویم و در مسیر پله است؛ و آن قدر محکم گفت که فهمیدم، بیش از یک پله در انتظارم است. از روی پله ها بالا رفتیم. مانند فردی که او را به سمت چوبه دار حرکت می دهند، آرام حرکت می کردم. در پاهایم نوعی اصطحکاک، نوعی ممانعت از رفتن وجود داشت. صدای عده ای به گوش می رسید. انگار جمعیتی، آن سو منتظرم هستند. آیا مرا نزد خانواده ام می بردند؟ دستان نگهبان روی بازوهایم شل تر شد که به خودی خود، معنای نزدیک شدن به مقصد است.

صدای دریچه روی در! و صدای زندانبان: «مهمون دارید‍».

در را باز کرد. آن قدر بی ذوق این کار را انجام داد که گویا هر روز در حال انجام این کار است؛ مثل نوشیدن یک چای در صبحانه!

این جا یک سلول عمومی، یک مکعب جمعی بود. خانه جدیدم. هشت مرد به یک باره به استقبالم آمدند. پتوی در دستم را که چون نوزادی از دوران تنهایی با خود حمل می کردم را به گوشه ای بردند. چشم های بی قرارشان پر از سوال بود: «اسمش چیست؟ از کجا آمده؟ به چه اتهامی او را پیش ما آورده اند؟»

ریش و موهای بلندشان نشان از این داشت که مدت طولانی را در این سلول به سر می برند.

آن که جوان تر بود. با لهجه کرمانی پرسید: «به چه اسمی صدات کنیم؟»

سوال عجیبی بود! شاید سوال متداول تر این بود که: «اسمت چیه؟»

اما این سوال به گونه ای بود که حس کردم که نیازی نیست در این جا خودم باشم. فقط کافی است یک اسم بگویم تا مرا با آن صدا بزنند.

«فواد. اسمم فواده»

«جرمت چیه؟»

نگاهی از روی شرمندگی به سایرین کرد و دستش را به نشان معذرت به سوی آن ها دراز کرد.

«آ آ ببخشید، اتهامت چیه؟»

و دیگری که ریش و موهای سفیدی داشت، ادامه داد: «این جا ما مجرم نداریم. همه بی گناهیم؛ قرار گذاشتیم که این جوری بپرسیم تا فقط اتهامی که به آدم می بندن رو بگیم».

تعدادی خندیدند. او ادامه داد: «نترس پسرم. این جا همه زندانی هستیم. اصلا بزارید اول ما بگیم اتهامی که بهمون بستن چیه تا یکم یخت آب شه».
سکوت لحظه ای سایرین به معنی تایید این جمله بود.

و خودش شروع کرد: «من یک موسسه محیط زیستی دارم. الان ۱۱ ماهه اینجام. من و «عبو» (با دست مردی که در کنار من نشسته بود را نشانه داد، همان که لهجه کرمانی داشت) تقریبا اتهاممون یکیه. جالب این جاست که میگن همکاریم» و در ادامه به گونه ای که نیاز به گفتنش نبود ولی بخواهد به من بفهماند که بی گناه است گفت: «یک پرونده داریم، بعد این جا آشنا شدیم، خنده داره نیست؟»

خودش نخندید. بقیه هم نخندیدنت. کمدی واقعی بود. در این برزخ، یک سال، حتی بیشتر از یک کمدی الهی ست.

نوبت به سایرین رسید. هرچه خلاصه تر یکی پس از دیگری اتهامات خود را می گفتند. یکی رئیس کارخانه ایستک بود. یکی بزرگترین وارد کننده خودرو تویوتا در کشور؛ یکی کارمند ساده همان شرکت. یکی اسلحه به دست گرفته بود و بر علیه ظلم قیام کرده بود، البته به عقیده خودش؛ گفتند داعشی است. این حجم از اطلاعات برای من زیاد بود. سعی کردم ذهنم را در محیط این سلول بزرگتر معطوف کنم و با تکان دادن سر حضورم در جمع را نشان دادم.

این مکعب حداقل پنج برابر سلول من بود. در طبقه دوم بند دوالف زندان اوین. بعدها فهمیدم اتاق پنج این بند است. دستشویی و حمام داشت. برای ۹ نفر زیاد بود. تلویزیون بر روی دیوار نصب شده بود و زیر آن روی طاقچه چند ظرف در بسته نیمه پر نشسته بودند. من به گونه ای نشسته بودم که سینه پاهایم دقیقا به موکت ِرنگ و رو رفته اتاق مماس شده بود و حس می کردم این موکت، تتویی را آرام روی سینه پاهایم نقش می زند. در همین لحظه معرفی نامه اعضا تمام شد و نوبت به من رسید. هم زمان به گونه ای که چهار زانو می نشستم و با دستانم سینه پاهایم را می مالیدم به مرد ریش سفید به گونه ای که چقدر متاسف هستم که شما را در این جا می بینم، گفتم: «واقعا آدم متاسف می شه. امیدوارم هرچه زودتر آزاد بشید». انگار خودم آزاد هستم، فعل را برای آن ها جمع بستم. این دقیقا انکاری بود از این که هنوز وضعیتی که درآن هستم را باور ندارم! صدای زمزمه کوتاه «انشالله» مانند باد ملایمی در فضا پخش شد.

و ادامه دادم: «ممنون. شاید باورتون نشه من واقعا نمی دونم چرا این جا هستم. جلسات بازجویی داشتم. هر بار حس می کنم برای اولین بار در جلسه حاضر شدم».

یک نفر گفت: «کار خودشونه بابا. یه جوری هر بار سوالات تکراری می پرسند که آدم قاطی می کنه چند بار رفته پیششون».

من گفتم: « فقط می دونم؛ این جا پیش شما، خیلی بهتر از اون جایی که بودم».

«عبو»، حدود ۴۰ سال داشت. فعال محیط زیست بود و با کارهایی که آن جا انجام می داد، می توانم بگویم: فعال محیط زیست بود، هست و خواهد ماند. قوانین اتاق را برایم توضیح می داد. جای خوابم. قوانین استفاده از دستشویی. ساعت ناهار و نماز. نحوه استفاده از تلویزیون؛ این که چه ساعتی باید روشن شود و چه ساعتی خاموش. ساعت خاموشی اتاق. ساعت بیداری. زمان بندی هوا خوری.

او می گفت و در اتاق می چرخیدیم. من هم مانند فردی که به بازدید از مجتمعی بزرگ آمده و قصد خرید آن را دارد، گاهی دست به سینه و گاهی دست به کمر و گاهی دست به چانه به حرفهایش گوش می دادم. صبح ساعت هفت، زندانبان از دریچه کوچک روی در، به تعداد، چای در لیوان کاغذی به ما می داد. همه بیدار می شدیم. چندبرگ روزنامه اطلاعات تاریخ گذشته را سفره می کردیم. بعد از صرف صبحانه عبدالرضا یا همان عبو برنامه های مورد پسند جمع را که قرار بود در طول روز پخش شود، یادداشت می کرد. اگر بازی فوتبال بود همگی خوشحال می شدیم. خودش می گفت فیلم های سینمایی اش همه تکراری است. آقا مراد اما عقیده داشت، مهم نیست تکراری باشد، فیلم خوب هم باشد کافی است. یک روزنامه اطلاعات روزانه به اتاق ما می دادند. عبدالرضا اولین نفری بود که آن را چک می کرد. بیشتر منتظر بود ببیند وزارت اطلاعات، اطلاعات سپاه و قوه قضاییه، راجع به پرونده آن ها چه گفته اند! مخصوصا روزنامه های دوشنبه، که روز قبلش محسنی اژه ای، سخنگوی قوه قضاییه نشست خبری داشت. اگر خبری می شد، به آقا مراد می گفت؛ اگر هم نه مطابق هر روز قسمت جدول روزنامه را پاره می کرد و زیر موکت می گذاشت تا بعدا در فراغت! آن را حل کند.

ساعت حدود۱۰ صبح، نوبت هواخوری ما بود. عذاب بزرگی است که در ۲۴ ساعت، مجموعا ۲۰ دقیقه هواخوری داشته باشید! چشم بندها را روی چشم می گذاشتیم و وارد هواخوری می شدیم. محیطی به ابعاد ۳ متر در ۳ متر! با ۴ دوربین در چهار نقطه. خوبی اش این بود که آسمان را می دیدیم. چند درخت قدیمی چنار هم بیرون دیوار همیشه در هواخوری بودند. چند طوطی روی آن ها می نشست، رنگارنگ. عبو معتقد بود این طوطی ها بومی نیستند و حضورشان برای جانوران بومی ضرر دارد. پس از این که دقایقی آن ها را نگاه می کردیم. در هوای سرد آبان ماه در درکه تهران، عبدالرضا شروع به دویدن می کرد. ماهم دنبالش چند دور در حیاط می زدیم. سپس نوبت به حرکات کششی می رسید و این فرآیند ادامه داشت؛ حتی آقا مراد هم، هم پای ما جوانترها می دوید. کمی تصورش را بکنید! نه مرد با لباس های آبی کمرنگ، با دمپایی های نیمه پاره، با چشم بندهای روی چشم که فقط بخشی از زمین را می شود دید، در محوطه ای ۹ متر مربعی چه شلنگ و تخته ها که نمی انداختیم.

عبو یک دبه ماست در حمام گذاشته بود. می گفت این ماشین لباسشویی ماست. لباس را در آن می اندازیم. دربش را می بندیم. و سپس دکمه اش را می زنیم. و با گفتن این جمله دبه را با دو دست می گرفت و تکان می داد. اگر دوش را مدت زیادی باز می گذاشتیم، حتما صدای بچه ها در اتاق به گوش می رسید که آب را هدر نده! طوری شده بود که این اخلاق دوستی با محیط زیست و جلوگیری از اصراف به دیگران هم سرایت کرده بود و برای من عجیب بود، حتی در این شرایط، در زندان، در بندی چون دو الف در زندان اوین این گونه اینان روحیه خود را حفظ کرده اند. حدود یک سال است که آن جا هستند. روزی فقط ۲۰ دقیقه اجازه هواخوری دارند، رفتار مناسبی با آن ها نمی شود اما این گونه با خود، دیگران و طبیعتی که از چنگشان در آورده اند، مهربانند!

در آن مدت هیچ ملاقاتی نداشتند. سه هفته بود با خانواده های خود نمی توانستند تماس بگیرند. آخرین باری هم که اجازه تماس داشتند راس چهارمین دقیقه زندانبان دستش را روی شاسی تلفن فشار داده بود. آقا مراد کمی گوش چپش درد می کرد. ماجرا به پیش از آمدن من به این اتاق مربوط می شد. آن گونه که بچه ها می گفتند، در بازجویی ها مشت محکمی به گوش او زده بودند.

ساعت ۱۰ شب خاموشی بود. افسر نگهبان چراغ ها را خاموش می کرد، کنترل تلویزیون هم تحویل می گرفت. با نور کمی که از چراغ داخل حمام و دستشویی به اتاق می رسید، می نشستیم دور هم. همه ما خاطراتی داشتیم که برای هم بازگو کنیم. عبو از ۱۲ هزار کیلومتر رکاب زدنش در سراسر ایران می گفت. از طبیعت بکر شمال که نگران بود نابودش کنند، از کوه های کردستان که سرمایش را به جان می خرید، از نقاط بکر هرمزگان و نقطه هایی از خلیج فارس که پای بشر به آن جا نرسیده است. برق در چشم هایش، رعد می زد و در هنگام شرح سفرهایش در آمازون خوب به یاد دارم که چشم هایش را بیش از طول یک پلک زدن بست؛ گویا همان لحظه، سفری رویایی به خاطراتش داشت. آقا مراد طاهباز هم عمر خاطراتش از سن من بیشتر بود. تحصیل کرده بود. سالی دو بار و به مدت دو هفته به ایران می آمد. خاطره ای از آلاسکا و شکار در برف برایمان تعریف کرد. خاطراتی از دانشگاه اش. گریزی به تهران قدیم زد به اموالشان که بعد از انقلاب مصادره شد!

شب ها تا بامداد می نشستیم و از «گذشته» خود می گفتیم؛ چرا که مبهم ترین «آینده»، از آن یک زندانی است! یکی از اولین شب زندان می گفت، که از شب اول قبر کمتر نیست. دیگری زندان را قبرستان زنده ها می نامید. آن یکی دائما زیر لب قرآن می خواند. عبو چنان خودش را قوی نشان می داد که وقتی به چهره زندانبان نگاه می کردم، از خود می پرسیدم او زندانی ست یا ما؟ گاهی که صدای خنده هایمان کمی بالا می گرفت، افسر نگهبان به تلفنی که روی دیوار نصب شده بود و از آن طریق فرمایشات را به گوشمان می رساند، تماس می گرفت و اخطار می داد.

روز دوشنبه، ۲۱ آبان تولد من بود. باران می بارید. در زمان هواخوری عبو گفت: «دعا کنید برای آزادی. روز بارونی دعا تاثیرش بیشتره».

چند ساعت بعد، تلفن به صدا در آمد. افسر نگهبان کد ۵ رقمی خواند. کد مربوط به من بود. چمدانم را جمع کردم! عبو، آقا مراد، لقمان، مجتبی، متهم داعشی، آقای مهاجرانی و بقیه را در آغوش کشیدم. فکر آزادی در سر داشتم. پس از خروج از بند دو الف زندان اوین، برگه ای به دستم دادند! برگه انتقال به اندرزگاه چهار زندان اوین! «به راستی هر رهایی سرآغاز یک اسارت بزرگتر است».