فرار از خشکسالی خواف، پناه در کورههای شهر ری؛ فصل کوچ کارگران حاشیه نشین
نگاهی به حاشیه نشینانی که از یک حاشیه به حاشیهای دیگر کوچ میکنند، از خشکسالی به کویر، از بیابان به کوره، از جهنم به جهنم. برای دو ماه کار و گذران بقیه سال با پسانداز رنج.
ارسال کننده : سید مهدی موسوی

تا چشم کار میکند دودکشهای بلند کورههاست و کارگرانی که آنقدر کار کردهاند که صورتشان همرنگ آجر شده. لابه لای گودها میچرخیم و بچهها دورهمان میکنند. انگار که کارناوال است و ما پیشاهنگانی که بچهها دلشان میخواهد با آنها سرگرم شوند.
بچهها به ما میگویند بالای محوطه، استخر دارند و میروند آنجا بازی. استخر؟ آن هم در این بیابان؟
عزیز آقا میگوید هر سال از خواف اینجا میآییم و کار میکنیم. آنجا که کاری نیست، بقیه محلیها هم بعضی میروند اصفهان و بعضی مشهد. هرچه باشد اینجا الاقل برای دو سه ماه پولمان ذخیره میشود و میتوانیم برای بقیه سال زندگی کنیم. همسرش از سایه پشت توری بیرون میآید و میپرسد: میتوانید برای بچهها عروسک بیاورید؟
کوثر با موهای طلایی و پای برهنه، برادر کوچکش را کول کرده و با لباس راه راه قرمزش لای خشتهای آجر میدود و به خاک و بیابان جان میدهد. کوثر و راحیل و علیرضا و جواد… آنها هر روز ساعت ۳ نیمه شب همراه با پدر و مادر از خانه ۱۲ متریشان بیرون میزنند و به گودی کورهها میروند تا در جا به جا کردن خشتهای خام کمک کنند.
آنها هر سال از خواف و مشهد برای دو ماه کار فصلی به محمود آباد شهرری میآیند. به قول خودشان «برای دوزار پول بیشتر»
آفتاب و گرمای کورهها، گود را شبیه جهنم کرده. محمد اما سرش گرم کار است. کلاه حصیری رنگ و رو رفتهای به سر دارد و پاهایش تا زانو توی گل فرو رفته. خودش میگوید از خواف آمده و ۲ ماه کار میکند تا خرج بیکاری بقیه سال را دربیاورد. محمد با سه پسر کوچک و همسرش مشغول کار هستند. کمی آن طرفتر همسرش خشتهای خشک را روی هم میچیند و با هر سؤالی که از او میپرسم نگاهی هم به محمد میکند و روی صورت خاک گرفتهاش نقش کمرنگی از لبخند مینشیند. پاسخ همه پرسشها همین لبخند است.
محمد دلیل این مهاجرت فصلی را نبود کار در خواف میداند و میگوید: «نه آبی هست و نه کاری. زمینهای خواف خشک شده و اکثر مردم مثل من مجبورند به شهرهای دور و نزدیک بروند تا کاری پیدا کنند.» او و بسیاری دیگر مثل او هرسال به خاطر بیآبی و خشکسالی مجبور به کوچ و حاشیه نشینی در اطراف شهرهای بزرگ میشوند و برایشان هم فرقی نمیکند چه کاری؛ هر چه باشد بهتر از گرسنه ماندن با ۶ فرزند قد و نیم قد است. ۲ فرزند کوچک محمد با پاهای برهنه در جابه جا کردن خشت به مادرشان کمک میکنند. یکی دیگر هم آنطرف در سکوت مشغول بیل زدن خاک است.
احمد که ۱۰سال سن دارد دائم نگاهش به سمت دوربین است. تا میبیند عکس میگیریم تعداد خشتهایی را که برمیدارد بیشتر میکند. از احمد میپرسم درس و مدرسه را چکار میکند؟ میگوید: «درس میخوانم ولی الان تعطیلات است و وقتی تابستان تمام شد، برمیگردم خواف و میروم مدرسه» لا به لای حرفهایش دائم میگوید: «عمو میتوانی برایم دوچرخه بخری؟» فرزندان محمد تعطیلات تابستان را با پای برهنه در گرمای طاقت فرسای بیابانهای محمودآباد میگذرانند. تعطیلات فرزندان شما چطور میگذرد؟
تا چشم کار میکند دودکشهای بلند کورههاست و کارگرانی که آنقدر کار کردهاند که صورتشان همرنگ آجر شده. لابه لای گودها میچرخیم و بچهها دورهمان میکنند. انگار که کارناوال است و ما پیشاهنگانی که بچهها دلشان میخواهد با آنها سرگرم شوند. بچهها به ما میگویند بالای محوطه، استخر دارند و میروند آنجا بازی. استخر؟ آن هم در این بیابان؟ جواد که پسری ۸ ساله است جلو میرود. از محوطه کورهها که بالا میرویم تا چشم کار میکند، سبزی است و زمینها زراعی. فضا یکباره عوض میشود؛ از بیابان به مزرعه و سبزی. جواد با دست چند درخت را نشان میدهد که از وسط زمینها بیرون زده. مرزهای باریک زمینهای زراعی تنها راه رسیدن است.
جواد مدام میگوید: «اینجا پر از مار است مراقب باشید.» به درختها که نزدیک میشویم آلونکی هویدا میشود و بلافاصله صدای پارس سگها.
مردی با زیرپیراهن رکابی از آلونک بیرون میآید و با دست اشاره میکند که نترسید و بیایید. سعید تقریباً ۴۰ ساله است. صاحب مجموعه تفریحی وسط زمینهای زراعی. خودش میگوید نفری ۳ هزار تومان پول بلیت میگیرد تا بچهها و کارگران تنی به آب بزنند و خستگی درکنند.
صدای آب و شلوغی پسرها میآید. میرویم پشت آلونک. اینجا از فود کورت و کافههای شیک کنار استخر خبری نیست. یک طرف حوض سیمانی که از آب خنک چاه پر میشود، چند درخت قد برافراشتهاند و طرف دیگر کیسههای بزرگ زباله.
سعید میگوید: «اینجا هم کار تفکیک زباله انجام میدهم، هم کبوترهایم را نگه میدارم و هم پول ناچیزی برای استخر در میآورم. اینها هم بیشتر کارگران خودم هستند که شب اینجا میمانند.»
بچهها و کارگران افغانستان سر از پا نمیشناسند و دائم مشغول شیرجه زدن در آب هستند. به نظر خوشحال میآیند. در این گرمای تابستان، آب خنک چاه و آبتنی شاید بتواند مشکلات را لااقل برای چند لحظه از یادشان ببرد.
چند کوره آن طرفتر، دو مرد مشغول خشت زنی هستند. تلفن همراه را لای یکی از آجرها گذاشتهاند و به موزیک گوش میکنند. دو مرد کلاه حصیری بین ستونهای بلند آجر رفت و آمد میکنند. اهل مشهد هستند و کارگر فصلی.
یکی که حال صحبت دارد، همینطور که خشتها را از قالب درمیآورد و روی هم میچیند میگوید: «از صبح ساعت ۳ میآییم و تا ۶ غروب کار میکنیم برای روزی ۳۵ هزارتومان. برای همین کار در مشهد روزی ۳۲ تومن میدهند. ما برای دوزار بیشتر با خانواده میآییم اینجا» خانههایشان یک اتاق ۱۲ متری است که روی یال یک تپه ساخته شده با دستشویی و حمامی مشترک.
نزدیک ظهر است و همه برای استراحتی کوتاه به خانهها برگشتهاند. اتاقها تنگ هم هستند و دختر بچههای کوچک مشغول شیطنت و بازی. بعضی بچهها به خاطر اینکه قدشان به روشویی نمیرسد با پا داخلش رفتهاند تا قابلمه یا پیشدستی بشویند. پیرمردی افغان مرا به خانهاش دعوت میکند. خانه چیزی جز یک چهار دیوار سفید و فرشی قدیمی نیست. پیرمرد مشغول عوض کردن بانداژ دستش میشود و با لهجه افغانستانی غلیظی از درد شکایت میکند: «دستم همینجا شکسته، بدجوری درد میکند. پولی ندارم دکتر بروم.» پیرمرد بیرون میرود و با ناهار برمیگردد؛ دو سیب زمینی پخته در یک پیش دستی. تعارف میکند که ناهار را میهمانش باشیم.
یکی از خانهها با چوب و پارچه مسقف شده و نور آفتاب از آن لا به لا روی زمین پهن شده. طرف دیگر اما هیچ سایبانی ندارد و آفتاب مستقیم میتابد. مردی خسته با دو پسر خاکیاش از ورودی تنگ وارد محوطه خانهها میشوند. آنها هم اهل خواف هستند و هر سال برای کار به اینجا میآیند. عزیز آقا دست و رویاش را میشوید و دو پسر کوچکش هم کنار پدر مشغول وضو گرفتن میشوند. خیلی حال حرف زدن ندارد. همسرش از لای پارچه توری که از در ورودی آویزان است نگاهش میکند.
عزیز آقا میگوید: «هر سال از خواف اینجا میآییم و کار میکنیم. آنجا که کاری نیست، بقیه محلیها هم بعضی میروند اصفهان و بعضی مشهد. هرچه باشد اینجا لااقل برای دو سه ماه پولمان ذخیره میشود و میتوانیم برای بقیه سال زندگی کنیم.»
همسرش از سایه پشت توری بیرون میآید و میپرسد: «میتوانید برای بچهها عروسک بیاورید؟» دختربچهای انگار که پشت دامنش پنهان شده باشد، سرش را بیرون میآورد و میخندد. پاهای عروسکی کثیف و کچل در دستش آویزان مانده. شاید به عروسکی نو فکر میکند. اینجا بچهها دلشان به همین اسباب بازیها خوش است. خبری از تبلت و پلی استیشن نیست.
کارگران ۱۰ کوره فعال محمودآباد شهر ری از هر شهری هستند اما خواف و شهرهای حاشیه مشهد جمعیت اصلی این کارگران را تشکیل میدهند. اهالی میگویند اینجا تعداد افغانها کم شده و در این چند سال، تعداد کارگران ایرانی زیادتر شده.
حاشیه نشینانی که از یک حاشیه به حاشیهای دیگر کوچ میکنند، از خشکسالی به کویر، از بیابان به کوره، از جهنم به جهنم. برای دو ماه کار و گذران بقیه سال با پسانداز رنج.
آخرین دیدگاهها